تا زمانی که بچه هستی، پدر مادرت تحت فشار میذارنت که چیزی بشی که خودت بهش علاقه نداری.
تو میخوای یه ترانهسرا بشی اما اونا بهت میگن: «مگه عقلت رو از دست دادی؟»
بزرگتر که شدی نه تنها افراد دور و برت تحت فشار میگذارنت بلکه بعد از یه مدت خودت هم به خودت فشار مییاری که خب میدونی اگه دکتر بشم شاید بتونم بیشتر پول دربیارم! میدونم نمیتونم از پیانو زدن دست بردارم اما شاید دکتر شدن انتخاب محتاطانهتری باشه!
نتیجه این میشه که میری کلاس زیستشناسی و هر دو دقیقه یهبار به ساعت نگاه میکنی.
آدمای زیادی هستند که میتونستند مثل موتزارت بشن اما مجبور شدن دکتر بشن. بعد وقتی مریض میشی، میری مطب اون دکتری که قرار بوده موسیقیدان بشه و حس میکنی هیچ اهمیتی براش نداری. اون یه نسخه بهت میده و تو از مطبش میای بیرون.
گاهی باید بهش حق بدی. اون خانم یا آقای دکتر هیچ وقت نمیخواسته دکتر بشه، میخواسته آهنگساز بشه. حالا میره خونه و به جای این که با اشتیاق دنبال راهحلی برای درمان من و تو باشه، تلویزیون تماشا میکنه. اون از خوابش نمیزنه چون خیلی دنبال تحقیقات نیست و لذّتی ازش نمیبره. حتی وقتی تو مطبه صبر نداره که ساعت کاریاش تموم بشه.
وظیفۀ شما در قبال خودتون چیه؟
اینکه شما تسلیم این فشارها نشین.
شاید در صورت پذیرش فشارها شغل خوبی داشته باشید و یه ماشین خوب و یه خونۀ عالی.
همۀ اینا درسته اما یه چیزی رو تضمین میکنم که در این صورت هیچوقت نمیتونید تو کارتون استاد بشید و عشق رو تجربه کنید، چون نمیتونید هزاران هزار ساعت رو که لازمه، به کارتون اختصاص بدید.
چون نمیدونین بیدار شدن و کار کردن تا زمانی که خوابتون ببره چجوریه، بعد خواب رؤیاتون رو دیدن و بیدار شدن و دوباره همون کار رو انجام دادن چه شکلیه!
من از یه سرزمین خیالی نیومدم که میگم تو زندگیتون باید کاری رو انجام بدید که ازش لذت میبرید.
من از یه دیدگاه کاملاً مهارتی صحبت میکنم.
شما باید هزاران هزار ساعت رو روی کارتون وقت بذارید تا کاملاً ماهر بشید.
هیچ راه دیگهای نیست و بهراحتی از نظر بدنی قادر به انجام این کار نیستید مگر اینکه دنبال تمایلات درونیتون برید و کاری رو بکنید که عمیقاً بهش علاقه دارین.
باور کنید افراد نامدار تاریخ همین کار رو کردن.
میپرسید کیا؟ داروین، موتزارت، داوینچی، اینشتین، ماری کوری، مارتا گراهام، یوکی ماتسوکا، فردی روچ و صدها آدم دیگه.
چرا شما یکی از اونا نباشید؟