آلیس به ساعت دیواری نگاهی انداخت: ۱۰:۱۴ صبح است. احتمالاً زنگ سوم زوییست و حالا سر کلاس علوم نشسته. شاید هم مثل برخی از روزها که خیلی حال خوبی ندارد، وسط روز از یکی دوتا کلاس جیم شود. آلیس هم که همیشه از او حمایت میکند و مشکلی پیش نمیآید. راستش اگر این وقت دکتر را نداشت، از زویی میخواست که امروز را در خانه بماند، اما امروز مجبور بود همانطور که زویی کتابهایش را جمع میکرد و با خیال راحت از در خانه بیرون میرفت، تماشایش کند. آلیس میدانست که زویی ظاهرش را شجاع نشان میدهد، به همین دلیل، این روزهای پر از شجاعت برایش بدترین روزها بود. لبخند زورکی روی صورت زویی که تظاهر میکرد، مامان من خوب هستم بسیار دردناکتر از زمانی بود که غمی درون نگاهش مینشست و میگفت: «مامان! میترسم، اصلاً توان مواجهشدن با امروز را ندارم.»
— کتابها —
قول مادر
۰۹/اسفند/۱۳۹۷