روزنوشته‌ها

دوباره قهرمانم می‌شوی؟

میهمانم می کنی به جرعه ای عشق از پیاله چشمانت؟

امروز صبح وقتی مثل همیشه با عجله از خانه بیرون رفتی و حتی جواب خداحافظی ام را هم ندادی، با خودم فکر کردم کاش من کوکب خانم بودم، تو هم می شدی مَمدآقا. آن وقت شاید زندگی روی بهتری به ما نشان می داد. من سحرگاه شیر گاو می دوشیدم، سر شیر و عسل می آوردم، سماور ذغالی را روشن می کردم، تو می گفتی: “زن یک چای داغ بریز دلمان حال بیاید،” لنگت را زیر شیر حوض می شستی، تکانش می دادی، می انداختی روی طناب تا آفتاب بخورد. من یک استکان کمر باریک چای داغ می گذاشتم کنار دستت، با عشوه دستانت را می گرفتم و می گفتم: “مَمدآقا، زودتر از زمین برمی گردی تا برویم شهر؟ می خواهم برایم از آن کفش های تق تقی بخری!»

نگاهم می کردی، می گفتی، «خیلی خوب زن، فقط یادت باشد من توی این ده آبرو دارم. نکند مثل زن حبیب آقا این کفش ها را بپوشی و توی کوچه ها راه بیفتی و قر بدهی؟» من هم از خوشحالی می پریدم بغلت می کردم و تو می گفتی، «خجالت بکش، خوبیت ندارد. بچه ها می بینند.»

اما حیف نه خانه مان حوض دارد نه تو لنگ داری. نه دل من با یک جفت کفش تق تقی خوش می شود، نه دل تو با یک دست ساییدن، گرم! راستی مگر بچه ها من و تو را کنار هم می بینند؟ صبح آفتاب نزده غیبت می زند و شب وقتی می آیی، جلوی تلویزیون خوابت می برد. وقتی هم گله می کنم، می گویی، «خوشی زیر دلت زده، هر آن چه اراده می کنید از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایتان تهیه می کنم و باز هم شکایت می کنید؟» این روزها نه تو دل و دماغ حرف زدن داری. نه من حوصله عشوه آمدن.

راستش همه چیز سخت شده. امروز که داشتم آلبوم های قدیمی مان را ورق می زدم، فهمیدم که چقدر دلم سادگی می خواهد. همان سادگی های زندگی مادر و پدر بزرگ هایمان، همان دیگ های گوجه فرنگی که غل غل می خوردند و شالاپ شالاپ روی زمین می ریختند. همان شیطنت های مردانه بابا بزرگ که به بهانه شستن حیاط، شلنگ آب را باز می کرد و خانمش را خیس آب می کرد و ما نوه ها نیز با دیدن عشق آن ها زندگی را ستایش می کردیم. همان سفره های درازی که از این ور اتاق تا آن طرف پهن می شد، نوه ها و نتیجه ها دورش می نشستیم، عطر غذا خانه را برمی داشت، ترشی لیته مادربزرگ و سبزی خوردن را در سفره می چیدیم و منتظر می ماندیم تا بابابزرگ نان داغ سنگک بیاورد تا به اتفاق آبگوشت دنبه داری نوش جان کنیم اما نصف نان در راه نانوایی تا خانه تمام شده بود. همان غرغرهای مادربزرگ که با یک لبخند مهربان مردش، فراموش می شد. همان شب های یلدای زیر کرسی و تفال های حافظ. اما این روزها ناراحتی های من از تو با یک لبخندت پاک نمی شود اگر لبخندی بزنی! شکایت های تو هم تمامی ندارد. کاش می شد فقط برای چند روز در هر چه تلفن همراه و تلگرام و شبکه های مجازیست، تخته می کردیم. کاش می شد فقط برای چند ساعت در روز فارغ از کسب و کار و درآمد روبروی هم می نشستیم و خاطرات اوایل ازدواجمان را مرور می کردیم. کاش می شد تو عاشقانه صدایم می کردی و من خودم را به نشنیدن می زدم، تو باز صدایم می کردی و من می گفتم، «جانم!» کاش کمتر برای کنار هم بودن بهانه می تراشیدیم. می دانی دلم کمی گرما می خواهد، کمی رفاقت، کمی مهربانی.

دلم می خواهد به یاد بیاوری چگونه عاشقم شدی. یادت هست همیشه می گفتی عاشق شیطنت ها و پرحرفی هایم هستی اما حالا حتی حوصله شنیدن حرف هایم را هم نداری. من هم باید خیلی چیزها را به یاد بیاورم. می آیی قهرمان واقعی زندگی هم باشیم؟ همان قهرمانی که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی می کند؟ می آیی کمی ساده باشیم؟ می آیی امید دوباره هم باشیم؟

می آیی دوباره کودک شویم، کفش هایمان را در آوریم، پاهایمان را داخل رودخانه ببریم و به هم آب بپاشیم. من به بادکنک ها اشاره کنم، تو ستاره ها را برایم بشماری؟ جایی خوانده ام که هیچ وقت برای شروع دیر نیست. همین امروز، همین لحظه، همان وقت خوب شروع است حتی اگر پیش تر فرصت های زیادی از دست رفته باشد.

شروعی پر امید برایت آرزو می کنم. روزگارت سرشار از عشق و معجزه.

2 دیدگاه در “دوباره قهرمانم می‌شوی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *