روزنوشته‌ها

آن روزها، کافه نادری

تو خیابون زیر رگبار بارون با یه چتر به رنگ آبی آسمون، با دلی که هر لحظه تندتر می­زنه، سرشار از هیجان و هراس قدم­هام رو تند برمی­دارم. وزن دونه­های بارون روی چترم سنگینی می­کنه اما این صدا رو خیلی دوست دارم. این هوا رو هم دوست دارم. مراقبم که وقتی پاهام رو از روی زمین برمی­دارم، یا وقتی ماشین­ها با سرعت از کنارم عبور می­کنن، لباس­هام خیس نشن. آخه همون مانتویی رو پوشیدم که تو گفتی به من میاد. هنوز صدای فریاد مامانم تو گوشم زنگ می­زنه: «دختر دوباره سرت رو انداختی پایین کجا میری؟ مگه این­جا کاروانسراست که هر وقت خواستی می­ری، هر وقت خواستی می­یای؟!» این روزا دروغگوی خوبی شدم. «مامان می­دونی که فصل امتحاناته. نمی­خوای که این دو واحد رو بیفتم. مگه نمی­گی زودتر این دانشگاه رو تموم کن و برو دنبال کار؟ مگه نمی­گی دیگه از پول شهریه و کتاب خبری نیست؟ خوب بزار برم دست کم با دوستم تمرین کنم و برای امتحان آماده شم.» مقنعه مسخره بی­رنگ و روم رو به سرم کشیدم تا مامان شک نکنه و روسری سرخابی­ام رو مچاله کردم تو کیفم تا وقتی از خونه دور شدم، روی سرم بندازم.

کنار خیابون می­ایستم، ماشین­ها به سرعت جت رد می­شن انگار خیلی عجله دارن که طول زندگی رو زودتر طی کنند. بالاخره یه تاکسی از اون دور می­بینم. به ساعتم نگاه می­کنم. دوست ندارم سر قرار با تو دیر برسم. تا تاکسی بوق می­زنه، بلند می­گم: «دربست! کافه نادری!» سوار تاکسی می­شم، چترم رو می­بندم. تو آینه نگاه می­کنم، راننده حواسش نیست. روسری رو در می­یارم، سرم می­کنم و مقنعه رو با حرص مچاله می­کنم توی کیفم. رژلب قرمزم رو می­یارم بیرون. بعد هم کمی ریمل. تو آینه ی چوبی که تو برام خریدی، نگاه می­کنم. چیزی نمونده به دیدنت. می­تونم صدای تالاپ تولوپ قلبم رو حس کنم. پیاده می­شم. یه بار دیگه سرتاپام رو چک می­کنم. وارد کافه می­شم. همون فضای مه آلود همیشگی. همون عطر تند قهوه و سیگار، همون هیاهویی که وقتی واردش می­شم، حس می­کنم بزرگتر شدم. میز کوچولوی کنار پنجره، همون میز دنج همیشگی­مون رو نگاه می­کنم. سایه­ات رو می­بینم. با خوشحالی میام سمتت. از جات بلند می­شی، می­گم: «سلام!» می­گی: «سلام به روی ماهت، مه­روی من.» از پشت صندلی میای بیرون، صندلی منو می­کشی عقب و می­گی: «خوش اومدی بانو!» دلشوره می­گیرم. هر وقت می­بینمت و این کلمه­های قشنگ رو از دهنت می­شنوم، همین طوری می­شم. آخه این واژه­ها برای من تازگی دارن. این روزا به جز ناسزاهای پدرم و مقایسه کردن­های دائمی مادرم، هیچ حرفی نمی­شنوم. بدون این­که ازم سوال کنی، سفارش دو تا قهوه ترک می­دی. به چشام خیره می­شی. بهت می­گم من تلخ نمی­خورم. بهم می­گی: «اما من تلخ می­خورم. چون وقتی به پیاله چشمات نگاه می­کنم، طعم عسل تمام وجودم رو می­گیره.» گونه­هام سرخ می­شن. با طنازی می­گم: «ممنونم!» به اطرافم نگاه می­کنم. سیگارت رو روشن می­کنی، یه پک می­زنی و دودش رو می­فرستی هوا. بعد با انگشتات با دودها بازی می­کنی. حس مبهمی سراپام رو گرفته. گیجم که با حس گرمای سرانگشتات رو دستام به خودم میام. می­خوام دستم رو از دستت در بیارم که می بریشون سمت لب­هات و می­بوسیشون. دوباره با شیطنت می­گم: «ممنونم.» فقط بهم نگاه می­کنی. گارسون قهوه­ها رو میاره. می­گی: «خانم گل اگه می­خوای شکر بریز.» با خودم فکر می­کنم نباید کم بیارم. می­گم: «نه من هم با حس تو، شیرینش می­کنم.» می­گی: «چه عالی نازنینم!» هر دو با هم فنجون­ها رو برمی­داریم. این طعم گس رو دوست دارم. مشامم رو پر می­کنه از زندگی، از بودن و یادم می­ره که چقدر سخته برام موندن و ادامه دادن در اون خونه. غرق افکارم می­شم که جمله­ی تو منو به خودم میاره. می­گی: «این قهوه روح بخش شبیه به طعم آغوشت توی رویاهام.» از خجالت خیس عرق می­شم. چشمات رو می­بندی، یه جرعه می­نوشی. نفسی عمیق می­کشی و می­گی: «حتی رویاش هم قشنگه!» این جملاتت منو به اوج می­بره. دلم می­خواد از خوشحالی بغلت کنم اما خودم رو جمع و جور می­کنم. من بیست و یک سالمه با کلی آرزو که تو اون خونه داره هدر می­ره. تو سی و پنج سالته با تجربه یه زندگی مشترک شکست خورده و یه پسربچه چهار ساله از ازدواج قبلی. من هر روز و هر لحظه تو اون خونه جز تحقیر و توهین چیزی نمی­شنوم اما هر بار که کنار تو هستم، مثل شاهزاده­ها باهام رفتار می­کنی. می­دونم که باید سریع­تر بهت جواب بدم. بگم آره یا نه. یه زمانی به تفاوت سنی اعتقاد داشتم اما حالا که مامان هر روز بهم می­گه: «دختر زودتر شوهر کن. دختر خاله ات رو ببین، هم سن و سال تویه. الان داره مادر می­شه، تو آخرش هم رو دست من می­مونی،» می­گم گور بابای تفاوت سنی. من هرگز به ازدواج با مردی که قبلا یه زندگی رو تجربه کرده و خیلی چیزا براش تازگی نداره، فکر هم نمی­کردم اما راستش حالا که خواهرم هر روز با شوهرش قهر می­کنه و می­یاد خونمون و جنگ و دعوا هر لحظه­ی زندگیمون رو فراگرفته، می­گم: «خوب چه ایرادی داره! حالا که این مرد قبلا یه شکست داشته، قدر منو بهتر می­دونه.» وسط همین شک و تردیدهام که ازم می­پرسی: «با خانواده­ات صحبت کردی یا نه؟» می­گم: «نه، می­ترسم.» می­گی: «بسپار به من.»

از اون روز شیرین، سال­ها گذشته، من اینجا تو یه چهاردیواری که یه زمانی فکر می­کردم آشیونه عشقمونه، صبح ها رو شب می­کنم و شب­ها رو صبح. خیلی وقت­ها نیستی، بعضی وقت­ها هم حضور داری اما نیستی. الان شدم یه مادر تنها. حس می­کنم اون جوونی و زیبایی لابه­لای حلقه دود سیگارهات به باد رفت. شاید تقصیر من بود که باور کردم می­تونم بدون تغییر خودم، زندگی­ام رو تغییر بدم. شاید تقصیر مادرم بود که هیچ وقت نخواست خودشو بزاره جای من. شاید تقصیر پدرم بود که هرگز منو در آغوش نگرفت تا یه تکیه گاه صمیمی مردونه رو تجربه کنم. شاید تقصیر تو بود که برام عاشقانه بافتی تا به همه ثابت کنی با وجود یه شکست، می­تونی باز هم با یه دختر مجرد جوون ازدواج کنی. مهم این نیست که قصور و کوتاهی از کی بود. مهم اینه که هیچ کس به من نگفت: «دختر! بد نیست قبل از ازدواج با یه مشاور حرف بزنی.» مهم اینه که مامان و بابام فکر می­کردند، تنها کتاب­هایی که باید بخونم، همون کتاب های درس و دانشگاهه. شاید اگه فرصت مطالعه داشتم، شاید اگر خانواده ای صمیمی داشتم، شاید اگر پدری داشتم که به من قوت قلب می­داد، الان حس ناب خوشبختی رو تجربه می­کردم. حالا تنها چیزی که آرومم می کنه، نگاه معصوم دخترمونه و این قول که باید براش یه مادر خوب باشم تا شاید اون آینده روشنی داشته باشه.

همرازم، پدر و مادر عزیز، یادمون باشه که بعضی چیزها در جهان خیلی مهم­تر از ثروت مادی هستند؛ یکی از آن­ها توانایی خوش بودن باچیزهای ساده است پس این چیزهای ساده رو از دخترها و پسرهامون دریغ نکنیم. یادمون باشه که اگر کودکان و نوجوانان ما عشق رو در آغوش، کلام و رفتار ما پیدا نکنند، در جوانی برای رفع نیازهاشون ممکنه فریب آغوش، کلام و رفتار عاشقانه آدم­هایی متظاهر رو بخورند. زندگی کردن، کتاب خوندن و مشاوره گرفتن رو تمرین کنیم و به فرزندانمون هم یاد بدیم.

 

 

2 دیدگاه در “آن روزها، کافه نادری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *