روزنوشته‌ها

دوباره قهرمانم می‌شوی؟

میهمانم می کنی به جرعه ای عشق از پیاله چشمانت؟ امروز صبح وقتی مثل همیشه با عجله از خانه بیرون رفتی و حتی جواب خداحافظی ام را هم ندادی، با خودم فکر کردم کاش من کوکب خانم بودم، تو هم می شدی مَمدآقا. آن وقت شاید زندگی روی بهتری به ما نشان می داد. من… ادامه مطلب دوباره قهرمانم می‌شوی؟

روزنوشته‌ها

زبان سوم عشق: هدیه دادن

آموختیم که انسان­ها بی­خبر از اینکه هر انسانی زبان عشق متفاوتی دارد، با همان زبان عشق خودشان به دیگران مهر می­ورزند. به همین علت است که یک ارتباط علیرغم شروع زیبا و رمانتیک آن پس از مدتی به جنگ و دعوا تبدیل می­شود و هر دو طرف از علت آن بی­خبرند. در مورد دو زبان… ادامه مطلب زبان سوم عشق: هدیه دادن

روزنوشته‌ها

آن روزها، کافه نادری

تو خیابون زیر رگبار بارون با یه چتر به رنگ آبی آسمون، با دلی که هر لحظه تندتر می­زنه، سرشار از هیجان و هراس قدم­هام رو تند برمی­دارم. وزن دونه­های بارون روی چترم سنگینی می­کنه اما این صدا رو خیلی دوست دارم. این هوا رو هم دوست دارم. مراقبم که وقتی پاهام رو از روی… ادامه مطلب آن روزها، کافه نادری